جدول جو
جدول جو

معنی تلخ زبان - جستجوی لغت در جدول جو

تلخ زبان
(تَ زَ)
آنکه به درشتی و تلخی سخن گوید. (ناظم الاطباء). تلخ پاسخ و تلخ گفتار. (بهار عجم) (آنندراج) :
باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شود
تلخی می نمک تلخی بادام شود.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ خوا / خا)
زهره و مراره. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلخ جوان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ)
زهر و سم و مرگ. (ناظم الاطباء). و در بیت زیر از نظامی مقصود، زهره کیسۀ صفراست:
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار.
نظامی.
رجوع به تلخ خوان و رجوع به مخزن الاسرار نظامی چ وحید ص 51 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کنایه از گستاخ گوی. (آنندراج). گستاخ. (ناظم الاطباء) ، عجول در حرف زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
یکی از دهستانهای بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز است. این دهستان از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 3800 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: چوب سرخ، باریک آباد، احمدآباد نرگسی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان بازیافت است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 120تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(وِ زَ)
کسی که سخن بیهوده گوید. حرف مفت زن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ول زبان
تصویر ول زبان
کسی که سخن بیهوده گوید حرف مفت زن
فرهنگ لغت هوشیار